دولتمند و جوان

بعضی کتابها آنقدر زیبا هستند که آدم دلش نمی آید کتاب را زمین بگذارد… مانند این کتاب!

vp4vfbai1n

شب گذشته که کتاب رو تو دستام گرفتم تصور می کردم چند صفحه از آن را میخوانم و کنار می گذارم

خیلی خسته بودم ساعت ها درگیر ضبط محصول آموزشی بودم فکر نمی کردم که توانی داشته باشم بیش از چند صفحه بخوانم اما…

کتاب را در دستم گرفتم و شروع کردم

شروع کردنش با خودم بود اما تمام کردنش دست من نبود ! دیگر واقعا نتوانستم کتاب و بذارم زمین …

باورم نمی شد چطور میشه کلی داستان موفقیت و آموزش رو که تو خیلی از کتاب های حوزه موفقیت انقد حوصله بر هستند و در قالب داستان آورد اینقدر جذاب …

برای مثال ما همیشه شنیده ایم که کلام تو عصای معجزه گر توست کتاب اسکاول شین …

کتاب خوان باشید با این جمله آشنا هستید البته جمله ی همیشگی استاد احمد حلت هم است .

اما برای خیلی از ما سخت است باور کنیم چگونه کلمات تا به این اندازه مهم هستند .شما هم این چنین هستید؟ پس برایتان قسمتی از این کتاب را می آورم … بامن همراه باشید

این مکالمات بین جوان جویای موفقیت و پیرمردی ثروتمند است که دراین کتاب دولتمندنامیده می شود .

جوان: چگونه میتوانم ایمان را بدست آورم ؟

دولتمند آنی :راه کسب ایمان از طریق تکرار کلام است !

جوان: نمی خواهم برخلاف شما حرفی بزنم اما منتها فکر می کنم مبالغه می کنید . به راستی نمی توانم دریابم چگونه کلام می تواند کمکم کندتا دلتمند شوم البته حائز اهمیت است ولی قطعا سایر چیزها مهم تر و قدرتمند تر هستند.

پیرمرد پاسخی نداد و لحظه ای درفکرفرو رفت بعد گفت :

در میز تحریر اتاقت دفترچه یی گذاشته ام که این نظریه را به صورتی بسیار روشنگر توضیح میدهد برو و آنرا دریاب بسیار کوتاه است آنرا بخوان ودوباره بیا آنگاه گفتگویمان را ادامه می دهیم .

جوان به اتاق رفت و نامه ای که نامش بر روی آن نوشته بود یافت .

نامه را باز کرد دید با خط قرمز یک کلمه نوشته است .

خدا نگهدار امضا دولتمند ….

دل جوان آشوب شد . یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد دید چاپگر کامپیوتری با سرعت هرچه تمام تر کلماتی را بیرون میفرستاد …

فقط یک ساعت از زندگی ات باقی مانده است .

فقط یک ساعت از زندگی ات باقی مانده است .

فقط یک ساعت از زندگی ات باقی مانده است .

فقط یک ساعت از زندگی ات باقی مانده است .

اگر این شوخی بود واقعا بی مزه بود چرا باید این جوان بمیرد ؟ مگر آسیبی به پیرمرد رسانده بود ؟

جوان که به طرز وحشتناکی گیج شده بود نامه را به زمین انداخت و به سوی در رفت اما در به طور عجیبی قفل شده بود .

جوان دیوانه شد سر از پنجره بیرون کرد و فریاد کشید دید پیرمرد هیچ عکس العملی نشان نمیداد انگار نمی شنید خدمتکار را دید اورا هم صدا زد اما او هم نمی شنید . این دیگر چه کابوس خوفناکی بود !

همانطور که این سو آن سو می چرخید تلفنی را دید به متصدی تلفن زنگ زد و شماره نزدیک ترین اداره پلیس را خواست با سرعت آن شماره را گرفت اما خط اشغال بود … تکرار تکرار تکرار … تازه متوجه شد به اتاق خودش تلفن می کرد! ناگهان پشت درب اتاق صدایی شنید و با نفس بند آمده در انتظار بدترین بود ،اما دولتمند را دید …

دولتمند گفت : آیا دفترچه ایی را که درباره اش صحبت کردم پیدا کردی؟

جوان پرسید مفهوم این فیلم نامه غریبی که الان اجرا کردی چیست؟ آیا می دانی که میتوانستم تو را تحت پیگرد قانونی قراردهم ؟

(( اما آنها که فقط کلمات اند . کلمه ایی نوشته شده بود بر صفحه ای کاغذ ،چندکلمه برروی یک کاغذ کامپیوتری . مگر تو به من نگفتی که به نفوذ کلام اعتقاد نداری؟ حالا ببین خودت به چه وضعی افتادی…))

جالب بود نه ؟

انها فقط کلمات بودند که نویسنده خوش ذوق قدرت کلمات را اینگونه با یک داستان برای ما نشان داد.

خیلی خوشحالم که این کتاب رو خوانده ام اما یکمم ناراحت که چرا چاپ صد و دومش را … اما خداروشکر که خواندمش … بی شک یکی از برترین کتابهایی است که بهتون توصیه میکنم اگر نخواندید از دستش ندهید … بازهم این جمله من …باور کنید کتاب ها معجزه می کنند .

با شوق زندگی کنید . حمید وجکانی